به تو ای دوست سلام دل صافت نفس سرد مرا آتش زد چه کنم با غم خویش؟ گهگهی بغض دلم میترکد دل تنگم ز عطش میسوزد شانهای میخواهم که گذارم سر خود بر رویش و کنم گریه که شاید کمی آرام شوم ولی افسوس که نیست دیگر ای باد صبا دست ز بختم بردار خبر از یار نیار دل من خاک شد و دوش به بادش دادم مگر این غم ز سرم دور شود ولی انگار نشد بگو ای دوست چرا دور نشد؟ من تماشای تو میکردم و غافل بودم کز تماشای تو خلقی به تماشای منند گفته بودی که چرا محو تماشای منی و چنان محو که یکدم مژه بر هم نزنی مژه بر هم نزنم تا که ز دستم نرود ناز چشم تو به قدر مژه بر هم زدنی