بازم قصه گوی زمین و زمان داره سر رسید و ورق می زنه چه خوابا که دیده، ولی بی خیال مهم اینه که حرف حق می زنه من و باقیِ راه و یک بُـقچه راز تب و بی قراری و دلدادگیم اگه همدل هستی، تو هم دعوتی به پنجاهمین فرصت زندگیم من و این ترک های پیشونی و یه چند تا رَفیق و کمی آبرو جهانی پر از خاطره پشت سر جهانی پر از حادثه پیش رو می خوام هر چی دارم بزارم وسط یه رویای نازک شبیه حریر یه آواز شفاف ، مثل هوا یه حس برشته تُو این زمهریر یه احساس خاکستری و غریب سفیدی مرموز هر تار مو و مردی که تو آینه میگه بهم بگو با خودت چند چندی، بگو نجنبی، میبینی تو دست زمان دل کودکت یک شبه پیر شد تنِ لحظه هاتو چُنان لمس کن که فردا با گریه نگی: " دیر شد" به این دل، صد تا قسم می خورم که از سن من، بیشتر عاشقه یه وقتا زبونم نمی گرده خوب ولی مردمک های من صادقه