یه عُمـریه دربه درم، در بـه درِ کــوی تو مرغِ دلم پر می کشه، شب تا سحر سوی تو بیا به غربتِ دلم ، می خوام باهات حرف بزنم ازاون دیارِ بـی غــروب،بیــا که یــخ بسته تنم
خسـته ام از این شـب بی قرار خیــره ام به قابِ روی دیــوار نالم از این درد ، چرا جـدایی تقــدیر ما بـود دراین روزگار؟ زخمی از آوارِ دلدادگی تشنه ام، تشنه به روزِ دیدار از داغ عشقت ،جان بر لب آمد ای داد و بیداد از این روزگار
چه کردی با من مهربون تنم گرفته از تو جون حتی تو بُهتِ لحظه ها این منم و عشق و جنون
ای نازنین گـریه نکن، جانـم به قربان تو بر قلبم آتش می زند، چشمانِ گِریان تو