آوای مهر دلی یا دلبری، یا جان و یا جانان، نمیدانم همه هستی تویی، فیالجمله، این و آن نمیدانم بجز تو در همه عالم دگر دلبر نمیبینم بجز تو در همه گیتی دگر جانان نمیدانم بجز غوغای عشق تو درون دل نمییابم بجز سودای وصل تو میان جان نمیدانم دلم سرگشته میدارد سر زلف پریشانت چه میخواهد ازین مسکین سرگردان؟ نمیدانم چه آرم بر در وصلت؟ که دل لایق نمیافتد چه بازم در ره عشقت؟ که جان شایان نمیدانم گر مقصود تو جان است، رخ بنما و جان بستان و گر قصد دگر داری، من این و آن نمیدانم