باغ باران خورده مي نوشيد نور لرزشي در سبزه هاي تر دويد او به باغ آمد ، درونش تابناك، سايه اش در زير و بم ها ناپديد شاخه خم مي شد به راهش مست بار او فراتر از جهان برگ و بر باغ، سرشار از تراوش هاي سبز او، درونش سبزتر، سرشارتر در سر راهش درختي جان گرفت ميوه اش همزاد همرنگ هراس پرتويي افتاد و در پنهان او ديده بود آن را به خوابي ناشناس در جنون چيدن از خود دور شد دست او لرزيد، ترسيد از درخت شور چيدن ترس را از ريشه كند دست آمد ميوه را چيد از درخت