دگر ز جان من ای سیمبر چه میخواهی ربودهای دل زارم دگر چه میخواهی به گریه بر سر راهش فتاده بودم دوش به خنده گفت کین رهگذر چه میخواهی مریز دانه که ما خود اسیر دام توایم ز صید طایر بیبالو پر چه میخواهی نهادهام سر تسلیم زیر شمشیرت بیار بر سرم ای عشق هرچه میخواهی چه پرسی از من مدهوش راز هستی را ز مست بیخبر از خود دگر چه میخواهی درآ که در دلِ خسته توان درآید باز بیا که در تنِ مُرده رَوان درآید باز به پیشِ آینه دل هر آن چه میدارم بجز خیالِ جمالت نمینماید باز