من قهرمانت نیستم از داستان جا مانده ام
مثل اتاق رو به رو، در خویش تنها مانده ام
گاهی درخت بی ثمر انجیر می بندد به خود
شیری که پوشالی شده زنجیر می بندد به خود
مجنون شهر ما چرا افسانه سازی می کند
عشق است لیلا خواهیش یا نقش بازی می کند
ای شهر با ساز غزل، آوازی از باران بخوان
سمت شلوغ شب مرو از خلوت یاران بخوان
بشکن نقابت را ببین تا بیکران پُل می زنم
رو راست مثل آینه در چشم خود زل می زنم
حالا به نام آب ها قدری زلال و ساده ام
حالا برای دیدن لبخندها آماده ام
بگذار نبض لحظه ها، در زندگی جاری شود
حیف است فصل تازۀ این قصه تکراری شود
بین تو و کوچ خودم گاهی مردد می شوم
در سایه سار بی کسی از کوچه ها رد می شوم