مرا خسته در این ویرانه مپسند
مرا خسته در این ویرانه مپسند
قطار کاروانها دیده ام من
که صبح از رویشان پیغام می برد
صداهای جرس های ره آوردان بسی بشنیده ام من
که از نقش امیدی آب می خورد
نگارانی چه دلکش را به روی اسبها می برد
بخوان ای همسفر بامن !
بخوان ای همسفر بامن !
در آن دم هر چه سنگین بود از خواب
خروس صبح هم حتی نمی خواند
به یغمای ستیز بادها باغ
فسرده بود یکسر
پلیدی زیر افرا دار
شکسته بود کندوهای دهقانان و
خورده بود یکسر
دل آکنده ز هر گونه خبر
میدار ای نومید همسایه گذر با من
بخوان ای همسفر بامن !
بخوان ای همسفر بامن !
بخوان بخوان بخوان ای همسفر بامن!
هنوز آن شمع می تابد هنوزش اشک می ریزد
هنوز آن شمع می تابد هنوزش اشک می ریزد
درخت سیب شیرینی در آنجا هست، من دارم نشانه
بجای پای من بگذار پای خود ملنگان پا
مپیچان راه را دامن
بخوان ای همسفر بامن!
بخوان ای همسفر بامن !
بخوان بخوان بخوان ای همسفر بامن!