نمی گنجد چرا در باور من همین تقدیر تلخ بی تو بودن تو را هر لحظه میبینم به رویا تمام من شد از تو سرودن ندارد تاب این رنج و جدایی شکسته از غمت بال و پر من چنان مرداب پیرم خشک و تشنه تو هستی ساقه ی نیلوفر من به باد داده ای داده ای خاکستر من گرفتی سایه ات سایه ات را از سر من به باد داده ای داده ای خاکستر من گرفتی سایه ات سایه ات را از سر من نشستی بر تماشا بی تفاوت به خاک افتادن و فرسودن من گرفتارم به رنجی بی نهایت شده افسانه ای آسودن من گرفتارم بدین زندان غربت مرا یارای رفتن از قفس نیست برای زندگی تنها و بی تو منِ آشفته را دیگر نفس نیست به باد داده ای داده ای خاکستر من گرفتی سایه ات سایه ات را از سر من به باد داده ای داده ای خاکستر من گرفتی سایه ات سایه ات را از سر من