مرگ من روزی فرا خواهد رسید در بهاری روشن از امواج نور در زمستانی غبارآلود و دور یا خزانی خالی از فریاد و شور دیدگانم همچو دالانهای تار گونه هایم همچو مرمرهای سرد ناگهان خوابی مرا خواهد ربود من تهی خواهم شد از فریاد درد میرهم از خویش و میمانم ز خویش هرچه بر جا مانده ویران میشود روح من چون بادبان قایقی در افق ها دور و پنهان میشود در افق ها دور و پنهان میشود مرگ من روزی فرا خواهد رسید روزی از این تلخ و شیرین روزها روز پوچی همچو روزان دگر سایه ای ز امروزها دیروزها میرهم از خویش و میمانم ز خویش هرچه بر جا مانده ویران میشود روح من چون بادبان قایقی در افق ها دور و پنهان میشود در افق ها دور و پنهان میشود لیک دیگر پیکر سرد مرا میفشارد خاک دامنگیر خاک بی تو دور از ضربه های قلب تو قلب من میپوسد آنجا زیر خاک قلب من میپوسد آنجا زیر خاک