این بازی ھای سرنوشته توو تشنگی آب از سر گذشته ھر جا یه سدی راھو بسته مونده رو دستم یه ذھن خسته داره آروم میذاره میره به خیالش واسه ما دیره شک ندارم که یه روزی بر می گرده قصه اینه آخه تمومِ دلش اینجاس،خیلی معلومه توی قلبش جای من رو پر نکرده من از خدامه باشه اما اون نا امیده دیگه از ما شاید یه ترس کھنه داره می دونم آخر کم میاره
زندگی ھمینه،وقتی عاشق میشی که آماده نیستی یا باید ھر جوری شده خودتو بسازی،یا ھمه چی خراب میشهن واسه موندن و ساختن ھم باید بی کله باشی، وگرنه در رفتن رو که ھمه بلدن اون موقع تو منو ول کردی رفتی،الان دیگه عشق ولت نمی کنه اون موقع شاید ھنوز دیر نشده بود،ولی الان دیگه واقعا دیره از یه جایی به بعد ھم، میفھمی آدمش مھم نیست خودتی و عشق پیچیده شد؟ گفتم که،عاشقا دیوونه ن…