آغوش باز کردی و یک لحظه زیستم طوفان بغل گرفتم و باران گریستم از عمر قانعم به همان لحظة محال آن بینهایتی که تو را با تو زیستم از من مخواه اینکه بمانم کنار تو از من مخواه با تو بگویم که کیستم فرقی ندارد این که منم روبروی تو با آنکه تابهحال نبوده است و نیستم از ابر پاره پاره جدا می شوم ببین در این خیال یخ زده دنبال چیستم! کوهم، صبور! منتظر روز رستخیز لعنت به من اگر که به پایت نایستم