نمیفهمد کسی ما را از این شهر غم، من و تو دگر گریزان شدیم و تنها از آن روزی که با چشمت شبیخون زدی به پیراهنم شدیم یوسف و زلیخا آمدی صدایم زدی تو را با تمام وجودم شنیدم دیدمت تو خندیدیُ من از باغ چشمان تو سیب چیدم ما زخم خوردیم از همه نارفیقان ما موج بودیم خسته از باد و طوفان ما طعنه هایی از دل شب شنیدیم ما قطره بودیم تا به دریا رسیدیم آمدی صدایم زدی تو را با تمام وجودم شنیدم دیدمت تو خندیدیُ من از باغ چشمان تو سیب چیدم