بشنو این نی چون حکایت می کند از جداییها شکایت می کند کز نیستان تا مرا ببریده اند در نفیرم مَرد و زن نالیده اند سینه خواهم شرحه شرحه از فراق تا بگویم شرح درد اشتیاق هرکسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگارِ وصل خویش باز جوید روزگارِ، وصل خویش سِر من از نالۀ من دور نیست لیک چشم و گوش را آن نور نیست تن ز جان و جان ز تن مستور نیست لیک کَس را دید جان دستور نیست من به هر جمعیتی نالان شدم جفت بدحالان و خوش حالان شدم هرکسی از ظن خود شد یار من از درون من نجست اسرار من سِر من از نالۀ من دور نیست لیک چشم و گوش را آن نور نیست تن ز جان و جان ز تن مستور نیست لیک کَس را دید جان دستور نیست در غم ما روزها بیگاه شد روزها با سوزها همراه شد روزها گر رفت گور و باک نیست تو بمان ای آنکه چون تو، پاک نیست