رفتم ، مرا ببخش و مگو او وفا نداشت راهي بجز گريز برايم نمانده بود اين عشق آتشين پر از درد بي اميد در وادي گناه و جنونم کشانده بود رفتم ، که گم شوم چو يکي قطره اشک گرم در لابلاي دامن شبرنگ زندگي رفتم که در سياهي يک گور بي نشان فارغ شوم زکشمکش و جنگ زندگي من از دو چشم روشن و گريان گريختم از خنده هاي وحشي طوفان گريختم از بستر وصال به آغوش سرد هجر آزرده از ملامت وجدان گريختم اي عشق در حرارت سوزان خود بسوز ديگر سراغ شعله ي آتش زمن مگير مي خواستم شعله شوم سرکشي کنم مرغي شدم کنج قفس بسته و اسير