در شب تیره، دیوانهای، کاو دل به رنگی گریزان سپرده میکند داستانی غمآور از دلی رفته دارد پیامی داستان از خیالی پریشان عاشق - «ای دل من، دل من، دل من! از تو آخر چه شد حاصل من آخر ای بینوا دل! چه دیدی که ره رستگاری بریدی؟ میتوانستی ای دل رهیدن گر نخوردی فریب زمانه آنچه دیدی، ز خود دیدی و بس هر دم از یک ره و یک بهانه تا تو ای مست! با من ستیزی تا به سرمستی و غمگساری با فسانه کنی دوستداری مبتلایی نیابد به از تو» افسانه - «مبتلایی که مانندهی او کس در این راه لغزان ندیده آه! دیری است کاین قصه گویند: از بر شاخه مرغی پریده رهروان اندر این راه هستند کاندر این غم، به غم میسرایند سالها با هم افسرده بودید او تو را بوسه میزد، تو او را» عاشق - «سالها با هم افسرده بودیم سالها همچو واماندگانی لیک موجی که آشفته میرفت بودش از تو به لب داستانی» افسانه - «من بر آن موجِ آشفته دیدم یکهتازی سراسیمه» عاشق - «اما من سوی گلعذاری رسیدم» افسانه - «من در این لحظه از راه پنهان نقش میبستم از او بر آبی» عاشق - «آه، من بوسه میدادم از دور بر رخ او به خوابی، چه خوابی! ای فسانه، فسانه، فسانه چیستی؟ ای نهان از نظرها